داستان تکان دهنده تصادف ماشین

داستان جالب, داستان های آموزنده

 قصه اندوهمند و تکان دهنده

قصه تصادف ماشین :

تصادف خودرو داستانی وحشتناک و اندوه انگیز در مورد دختر جوانی می باشد که از منزل اش دزدکی بیرون می رود و بر خلاف میل والدینش به مهمانی می رود.

دختر جوانی بود که با والدین خود مشاجره داشت. او می خواست با دوستانش به مهمانی برود اما پدر و مادرش که از او بینهایت محافظت می کردند اجازه نمی دادند که او برود. این دختر به اتاق خواب خود دوید و در را پشت سر خود کوبید.

در آن شب ، او تصمیم گرفت از منزل بیرون بیاید و بدون اطلاع والدینش به مهمانی برود. دختر لباس پوشید و سپس پنجره اتاق خواب خود را باز کرد و به سرعت به سمت منزل دوستش رفت. در مهمانی ، دختر با پسری ملاقات کرد که چند سال از او بزرگتر بود. آنها مدتی گفت‌وگو کردند و دختر مرد را بینهایت جذاب دید. او سبب خنده و خوشنودی او می شد. پسر که به تندی مشروب می خورد و بعد از چند ساعت از او سؤال کرد که آیا دوست دارد با او به مهمانی دیگری در همان نزدیکی برود. او با خوشنودی پذیرفت.

همانطور که آنها از میهمانی خارج شده و به سمت خودرو می رفتند، پسر تلوتلو میخورد. دختر متوجه شد که او بینهایت مست می باشد و مدتی به اندیشه فرو رفت که آیا سوار خودرو پسر شود یا 9 . با این حال ، هنگامی که او سعی کرد تا در مورد فکرش چیزی به پسر بگوید ، او تنها خندید و به او گفت که اینقدر احمق نیست.

پسر با سرعت در بزرگراه جنبش می کردند، به نظر نمی رسید او به جاده توجه زیادی می کند و رانندگی او بی پروا بود. دختر از او خواست که آرامتر رانندگی کند ، اما او را نادیده گرفت.

یک‌دفعه ، چشمش به چراغهای اتومبیلی که از روبرو می آمد افتاد. آن مرد از خودروهای دیگر سبقت گرفته بود و در باند روبرو رفته بود و دیگر فرصتی برایشان نمانده بود.

وقتی دختر از خواب بیدار شد ، خودش را در تخت بیمارستان دید. او درد شدیدی داشت و نمی توانست دست و پایش را جنبش دهد. پرستار به او گفت كه در تصادف سرش ضربه شدیدی خورده. دختر سؤال كرد كه آيا آن مرد كه در حال رانندگي ماشين بود ، آسيب جدي يافت يا 9. پرستار به او گفت كه بر تاثیر اصابت كشته شده می باشد. وقتی دختر از سرنشینان ماشین دیگر سؤال کرد ، پرستار گفت که آنها نیز در این حادثه فوت کرده اند.

بیشتر بخوانید:  داستان مردی که جهنم را خرید

دختر جوان آغاز به گریه کرد.او از درد به خودش می پیچید و روحش از گناه پر بود. او می دانست که مرگ نزدیک می باشد. با التماس از پرستار خواهش کرد كه به والدين خود پيام دهد.

تنها به آنها بگویید که متاسفم.من از اینكه از آنها نافرمانی كردم متاسفم و به آنها می گویم كه آنها را خیلی دوست دارم. آیا می توانم مطمئن شوم که پیام را به آنها می دهید؟ “

پرستار جواب نداد. او تنها سر خود را تکان داد و دست دختر را نگه داشت. در عرض چند لحظه ، دختر مرد. دکتری که در همان نزدیکی بود ، آمد و از پرستار پرسید که چرا به آرزوی نهایی دختر پاسخ نداده می باشد.

پرستار آهی کشید: “من نمی دانستم چه بگویم”. “من نمی خواستم به او بگویم که 2 نفر که در خودرو دیگر فوت کردند والدین او بودند.

داستان جالب, داستان های آموزنده

داستانهای اندوه انگیز

قصه تکان دهنده/1 چشم 

1 چشم داستانی اندوه انگیز درباره پسری می باشد که از وجود مادرش شرمساری می کشد.

مادرم تنها 1 چشم داشت. در پایان عمرم از او بیزار بودم زیرا او سبب شرمساری من می شد.مادرم 1 فروشگاه کوچک در بازا رداشت. او سبزی های کمی را جمع می کرد و از این قبیل فروش داشت. او برای پشتیبانی از ما برای دانش آموزان و معلمان غذا می پخت . او چنین شرمزدگی بود.

1 روز در زمان دبستان بود که مادرم آمد و به من سلام کرد. خیلی شرمساری کشیدم. چگونه او می تواند این کار را با من کند ؟! من او را نادیده گرفتم ، نگاهی بیزاری انگیز به او انداختم و عقب‌نشینی کردم.

روز بعد در مدرسه یکی از همکلاسی های من گفت: “هه هه….، مادر تو تنها 1 چشم دارد!”

می خواستم بمیرم . همچنین می خواستم مادرم تنها پنهان شود. بنابراین من آن روز به او گفتم “تو تنها سبب خنده دیگران به من می شوی ،چرا نمیمیری؟

مادرم ساکت ماند. حتی ایستاده نشدم که برای 1 ثانیه درباره آنچه گفته بودم اندیشه کنم ، زیرا من پر از اوقات‌تلخی و  بیزاری بودم. من از احساسات او غافل بودم. می خواستم از منزل اش بیرون بروم.

بیشتر بخوانید:  دلنوشته تنهایی

من کمی حس بدی داشتم، اما در عین حال ، حس خوبی داشتم که حرفهایی را که پایان این مدت می خواستم بگویم گفته ام. احتمالا به این دلیل باشد که مادرم مرا تنبیه نکرده بود ، اما اندیشه نمی کردم قلب او را شکسته باشم.

آن شب از خواب بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم تا 1 لیوان آب بخورم. مادرم در آشپزخانه نشسته بود و ساکت گریه می کرد ، انگار می ترسید ممکن می باشد مرا از خواب بیدار کند.

نگاهی بهش انداختم و بعد برگشتم. به خاطر چیزی که قبلاً به او گفته بودم ، چیزی در گوشه قلب من وجود داشت. با این وجود ، من از مادرم بیزار بودم که از 1 چشمش گریه می کرد. بنابراین به خودم گفتم که بزرگ خواهم شد و پیروز می شوم ، زیرا از مادر ، 1 چشم و تنگدستی متنفرم.

سپس ، سخت درس خواندم. من مادرم را رها کردم و به سئول رفتم و تحصیل کردم و در دانشگاه سئول قبول شدم. بعد ، ازدواج کردم من 1 منزل از خودم خریداری کردم. بعد هم بچه دار شدم.. اکنون من به عنوان 1 مرد پیروز با خوشنودی زندگی می کنم. من اینجا را دوست دارم چون مکانی می باشد که مادرم را به یاد من نمی آورد.

این خوشبختی بیشتر و بیشتر می شد ، تا وقتی کسی به طور غیر منتظره ای به دیدن من آمد.

وقتی درب جلو را باز کردم گفتم:”چی؟! این چه کسی می باشد؟ “

این مادر من بود هنوز با 1 چشم. حس می کرد که پایان دنیا روی سرم خراب شده ،دختر کوچک من نگاهی به مادرم انداخت و گریه کرد. او از چشم مادرم می ترسید.

به سمت مادرم برگشتم و از او سؤال کردم ، “کی هستی؟ من شما را نمی شناسم !!! “

“چطور جرات می کنی به منزل من بیایید و دختر مرا بترسانید؟” من با صدای بلند داد زدم “همین الان از اینجا برو”

مادرم بی سر و صدا جواب داد ، “اوه، خیلی متاسفم. من باید نشانی را اشتباهی آمده باشم.

برگشت و رفت. من نظاره می کردم که او به آرامی راهی خیابان شد و در گوشه ای پنهان شد.

بیشتر بخوانید:  پنج داستان پند آموز

خدا را شکر کردم. او مرا نشناخت. کاملاً خیالم آسوده شد ، به خودم گفتم که تا آخر سن قصد ندارم به این موضوع اندیشه کنم.

سالها بعد ،روزی نامه ای دریافت کردم. این به من اطلاع می داد که کلاس من در حال برگزاری مجدد مدرسه می باشد. من می خواستم همه دوستان قدیمی ام را ببینم ، بنابراین تصمیم گرفتم در آن شرکت کنم. پس از سرانجام مجدد مراسم ، تصمیم گرفتم به منزل ای که در آن بزرگ شده بودم ، تنها از کنجکاوی ، به منزل ای که در آن بزرگ شده بودم ، نگاهی بیندازم.

وقتی به آنجا رسیدم ، منزل خالی بود و در حال ویران‌شدن بود. همسایگان گفتند مادرم چند سال گذشته رحلت. من کمی اشک ریختم.

سپس ، آنها 1 پاکت مهر و موم شده به من دادند. آنها گفتند که مادرم از ما خواسته بود که این را به شما بدهیم. آن را باز کردم و یادداشت درون آن را خواندم.

“پسرم ، اندیشه می کنم اکنون زندگی من به اندازه کافی طولانی بوده می باشد. من دیگر سعی نخواهم کرد که  تو را در سئول ملاقات کنم ،اما خیلی سرشاد شدم که یکبار دیگر صورتت را دیدم. دلم برات خیلی باریک شده. برام یه دنیا می ارزی. من همیشه پسرم به تو افتخار کرده ام.

متاسفم که تنها 1 چشم دارم ، و این که من در پایان زندگی تو سبب شرمزدگی بوده ام. می دانی، وقتی خیلی کوچک بودی، تصادف کردی و چشم خود را از دست دادی . من به عنوان 1 مادر ،نمی توانستم تحمل کنم تا شما را تنها با 1 چشم ببینم ، بنابراین چشم خود را به تو دادم. من هرگز از تصمیم خود پشیمان نشدم. چگونه می توانستم؟ وقتی کسی را دوست دارید ، خوشبختی آن بینهایت مهمتر از خود شما می باشد … “

در نامه بیشتر متن بود ، اما من خواندن را ادامه ندادم. برگه کاغذ از دستان من افتاد و من به زانو افتادم و مثل 1 بچه کوچک گریه کردم…

منبع: خوی وب و بیتوته

مطلب پیشنهادی

دلنوشته های دلنشین

دلنوشته های زیبا ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ ﮐﻨﺞ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ …