چند داستان صبر

چند داستان درباره صبر,داستان درباره صبر,داستان صبر

قصه هایی درباره شکیبایی

چند قصه درباره شکیبایی

شکیبایی برای بعضی ها ابتدای تلخ و سرانجام شیرینی دارد. برای بعضی ها اول و آخرش تلخ و برای گروهی هر 2 شیرین هست. دراین مطلب چند قصه درباره شکیبایی آورده ایم که امیدواریم مورد استفاده شما عزیزان قرار بگیرد.

سرگذشت شکیبایی موسی (ع)

حضرت موسی (ع) چند وقتی چوپانیش عیب می کرد. روزی گوسفندی از بین گلّه بیرون آمد و به بیابان رفت. حضرت موسی (ع) در پی آن گوسفند به راه افتاد . گوسفند می دوید و موسی همینطور در پی او می دوید ، تا جایی که از گلّه گوسفند خیلی دور شدند. عاقبت شب شد و گوسفند آنقدر دوید که کوفته شد و حضرت موسی (ع) او را گرفت ؛ گرد و خاک سر و رویش را پاک کرد و دست مهر بر پشتش کشید و او را مثل مادر نسبت به فرزند ، نوازش کرد . حضرت موسی حتی ذره ای خشمگین نشد و با مهربانی پایان به گوسفند گفت : گیرم به من رحم نکردی ، چرا به خودت آزار نمودی ؟

وقت خشم و وقت شهوت ، مرد کو    طالبِ مردِ چنینم کو به کو

خداوند متعال زمانی که شکیبایی و تحمل حضرت موسی (ع) را دید به فرشتگانش فرمود : موسی باکفایت ی مقام پیامبری هست .

پیامبر اسلام می فرمایند : خداوند تا همه ی پیامبران را مدتی ، به شغل چوپانی نیازمود ، رهبر انسان ها قرار نداد .

مقصود این بود که آنها شکیبایی و وقار را به طور عملی بیاموزند تا در رهبری انسان ها ، با پای آزمایش شده به صحنه بروند . فردی از آن حضرت پرسید : شما نیز چوپانی کرده ای ؟ فرمود : آری من نیز مدتی چوپانی کرده ام.

چند داستان درباره صبر,داستان درباره صبر,داستان کوتاه در مورد صبر

قصه شکیبایی

گشایش بعد از شکیبایی

زن بیچاره ای، تنها پسرش به سفر رفته بود و سفر او طول کشید. او خیلی نگران شده بود و به نزد امام راستگو علیه السلام آمد و گفت: پسرم به مسافرت رفته و سفرش خیلی طول کشیده و هنوز برنگشته و خیلی نگرانم.

بیشتر بخوانید:  داستان رازداری و محافظت از اسرار

امام فرمود: ای خانم منتظر باش، در پرتو آن خود را نگهدار. آن بانو رفت و بعد از چند روز انتظار باز پسرش نیامد، کاسه صبرش لبریز شد و به حضور امام آمد و گفت: پسرم نیامده، سفرش طول کشید، چه کنم؟ امام فرمود: مگر نگفتم شکیبایی و مقاومت کن. گفت: سوگند به خدا صبرم به درجه آخر رسیده و دیگر تاب و توان شکیبایی را ندارم!

فرمود: اکنون به منزل‌ات برو که پسرت آمده هست. او سراسیمه به سمت منزل‌اش رفت، و دید پسرش از مسافرت بازگشته هست، خیلی سرشاد شد و با خود گفت: مگر بر امام وحی نازل می‌شود، او از کجا فهید که پسرم آمده هست؟! بروم این مسئله را از خودش بپرسم.

نزد امام آمد و عرض کرد: آری همانطور که اخبار دادید پسرم از سفر آمده آیا بر شما وحی نازل می‌شود که چنین اخبار پوشیده را دادید؟

فرمود: من این اخبار را از یکی از سخنان رسول خدا بدست آوردم که فرمود: زمانی که شکیبایی انسان به سرانجام رسید، گشایش کار او فرا می‌رسد.

از اینکه شکیبایی تو به سرانجام رسیده بود، دریافتم که گشایش مشکل تو فراهم شده هست. از این رو به تو گفتم: برو که پسرت آمده هست، و اخبار من مساوی با حقیقت شد.

1 قدم بالا بیایید

روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد. حیوان بیچاره ساعت ها به صورت ترحم انگیزی ناله می کرد. تا اینکه کشاورز فکری به ذهنش رسید . او پیش خود اندیشه کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه نیز در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند. اسب اول قدری ناله کرد ، ولی بعد از مدتی ساکت شد و این سکوت او به تندی همه را درشگفت کرد. آنها باز هم روی او گل ریختند . کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و یک‌دفعه صحنه ای دید که او را به تندی تحیر زده کرد. با هر قطعه گل که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد ، گل را پا یین می ریخت و 1 قدم بالا می آمد همین گونه که روی او گل می ریختند یک‌دفعه اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد .

بیشتر بخوانید:  متن های عاشقانه و زیبا برای دادن پیشنهاد ازدواج

زندگی در حال ریختن گل و لای برروی شماست . تنها راه رهایی این هست که آنها را کنار بزنید و 1 قدم بالا بیایید. هریک از مشکلات ما مشابه سنگی هست که می توانیم از آن به عنوان پله ای برای بالا آمدن استفاده کنیم با این شیوه می توانیم از داخل عمیقترین چاه ها بیرون بیاییم .

چند داستان درباره صبر,داستان درباره صبر,داستان در مورد صبر و بردباری

قصه کوتاه در مورد شکیبایی

1 شکیبایی و هزار افسوس مخور

فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. ولی از آنجا که حساب و کتاب بشر ها همیشه درست از آب در نمی آید، 1 روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از بین باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام داخل اتاق شد و 1 راست رفت به جهت گهواره ی پسر یکی 1 دانه ی پادشاه.

راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو ابتدا شد. راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این جهت و آن جهت کوبید تا توانست مار را از پا در آورد.

از صدای جنگ  و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!»

بیشتر بخوانید:  جملات زیبا و خواندنی

با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به 2 نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت. همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به جهت گهواره رفتند. چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند. بچه زنده بود و می خندید. ماری قطعه پاره شده هم روی او افتاد بود.

همه انگشت به دهان و بهت زده ماندند و فهمیدند که راسو 9 تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته هست تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد.

پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست زمان تنهایی اش را گرفته بود، اندوهگین و پشیمان شد. ولی چه منفعت که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد.

از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت:

«1 منتظر باش و هزار افسوس مخور.»

این حرف او ضرب المثل شد و دهان به دهان و سینه به سینه گشت و گشت تا به قصه ی ما رسید.

منبع: خوی وب و بیتوته

مطلب پیشنهادی

دلنوشته های دلنشین

دلنوشته های زیبا ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ ﮐﻨﺞ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ …