داستان رازداری و محافظت از اسرار

داستان رازداری,رازداری و محافظت از اسرار,رازداری و حافظت از اسرار

قصه رازداری

قصه هایی درباره رازداری

رازداری و حافظت از اسرار خود و همین طور اسرار دیگران که به صورت امانت در اختیار انسان قرار دارد، یکی از مهمترین و کلیدی‌ترین فضیلت های اخلاقی در بُعد فردی و اجتماعی محسوب می شود. این ویژگی از صفات الهی ریشه گرفته، و سمبل رشد و شخصیت به حساب می آید. در این مطلب 2 قصه در مورد رازداری آورده ایم. با ما همراه باشید.

قصه رازداری بین 2 دوست

در 1 روستایی دوردست 2 تا دوست زندگی می کردند. نام یکی از آنها جانسون و دیگری پیتر بود. این 2 نفر از خردسالی با هم بزرگ شده بودند. به قدری این 2 دوست ارتباط خوبی با هم داشتند که نیمی از مردم روستا اندیشه میکردند که این 2 نفر با هم برادرند. هرچند که این 2 نفر هیچ شباهتی به هم نداشتند. ولی این حرف مردم روستا نشان از اوج نزدیکی بود که میان این 2 نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشان را به همدیگر میگفتند و برای مشکلاتشان با همدیگر همفکری میکردند و در نهایت 1 راه چاره برایش پیدا می کردند. ولی بیشتر وقتها جانسون این رازها را بدون اینکه پیتر بداند با دوستهای دیگرش در بین میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد ولی به روی خودش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای 1 لحظه تلخی این رابطه را شاهد باشد. به همین علت احترام جانسون را نگه می داشت و باز هم مشابه همیشه با او درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت پیگیری زندگی اش، ولی این ارتباط همچنان ادامه داشت و روز به روز بیشتر می شد. 1 روز پیتر می خواست برای 1 کار بینهایت مهم با خانواده اش به شهر برود.

بیشتر بخوانید:  آدمی دو قلب دارد

برای همین به جانسون گفت من به جهت شهر می روم، ولی اگر امکان دارد این کیسه پول را توی منزل ات نگهدار تا من از شهر بازگردم. جانسون نیز پول را گرفت و رفیقش را تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، در راه رفت پاتوق خودش و ابتدا کرد با دوستاش بازی کردن.

داستان رازداری,رازداری و محافظت از اسرار,رازداری بین دو دوست

رازداری و حافظت از اسرار

هوا دیگر داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کند. ولی دوستاش گفتند هنوز که زود میباشد چرا مشابه هر شب نمیری؟ او هم گفت که پولهای پیتر توی خونه من میباشد و باید زودتر به منزل بروم و از پولها مراقبت کنم. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی به منزل رسید زود غذایش را خورد و رفت توی اتاقش. پولها را نیز  توی صندوقش گذاشت و آسوده خوابید. بی اطلاع از تصادفی که در انتظارش بود …

بله درست گمان زدید. چند نفر شبانه در خونه اش ریختند و پولها را با خودشان بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این مسئله شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! همه زندگیش را هم اگر می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده را بکند. از ناراحتی لب به غذا هم نزد.

نزدیک های غروب بود که دید صدای در می آید. در را که باز کرد دید پیتر آمده تا پولها را با خودش ببرد. وقتی جانسون ماجرا را برایش توصیف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت شود و از دست جانسون خشمگین باشد، ابتدا کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که باز هم مشابه همیشه نمی توانی جلوی زبانت را بگیری. ولی هیچ نترس.

بیشتر بخوانید:  متن تبریک روز کودک

چون من فکرش را می کردم که این اتفاق بیفتد. به خاطر علت چند تا سکه از آهن درست کردم و توی آن کیسه ریختم و اصل سکه ها را توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دانستم که کسی از این مسئله با اخبار می شود و تو به همه می گویی که سکه ها پیش تو بوده میباشد، منزل من امن تر از منزل تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش احتمالا از دست من و این رفتارم ناراحت شوی، ولی این درسی برایت می شود که همیشه مسائلی را که دیگران با تو در میان میگذارند توی قلبت محافظت کنی و به شخص ناشناسی راز دلت را نگویی …

سالها گذشت و جانسون از آن اتفاق درس بینهایت بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مشابه راز دل خودش میباشد و باید برای حفظ آن راز کوشش کند. همانطور که خودش از آشکارا شدن راز دلش ناراحت می شود دیگران نیز از این مسئله امکان دارد تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا سبب بی اعتمادی و تیرگی رابطه دوستی نیز بشود.

داستان رازداری,رازداری و محافظت از اسرار,داستان هایی درباره رازداری

قصه هایی درباره رازداری

قصه رازداری کودک

چند کودک با یکدیگر به بازی مشغول بودند، یک‌دفعه پیر زنی از دور آمد و کودکی را از آن بین صدا کرد و لحظه یی چند با آن کودک گفت‌وگو کرد.

بعد از آنکه کودک برگشت دوستان او اصرار نمودند که از گفت‌وگو او با آن زن آگاه شوند و به دور او گردآمدند!

کودک از آنها سوال کرد: آیا شما می توانید 1 راز مهمی را نزد خود نگهدارید؟!

بیشتر بخوانید:  سخنان برایان تریسی درباره موفقیت

همه با صدای بلند فریاد کردند:آری، آری!

کودک گفت:من هم همینطور!

منبع: خوی وب و بیتوته

مطلب پیشنهادی

دلنوشته های دلنشین

دلنوشته های زیبا ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ ﮐﻨﺞ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ …