داستان درباره دروغ گفتن

داستان های خواندنی درباره دروغ گفتن,داستان های درباره دروغ گفتن,داستان آموزنده درباره دروغ گفتن

قصه هایی درباره دروغ گفتن

قصه مدرس درباره دروغ گفتن

1 قانون در مورد دروغ گفتن است که می گویند دروغگو بالاخره بدنام می شود پس مراقب حرف زدنتان باشید. در این مطلب چند قصه کوتاه درباره دروغگویی و عاقبت دروغگویی آورده ایم با ما همراه باشید.

چند قصه کوتاه درباره دروغ

دروغگویی 4 دانشجو

4 شخص دانشجو که به خودشان خیلی مطمئن بودند يک هفته پیش از امتحان پايان ترم به سفر رفتند و با هم بینهایت خوشگذرانی کردند. ولی هنگامی که به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که در باره تاريخ امتحان خود اشتباه کرده‌اند و به جای 3 شنبه، امتحان دوشنبه صبح برگزار شده می باشد.

پس تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند و دلیل جا ماندن از امتحان را برای او بگویند . بنابراين آنها براي غيبتشان به دنبال راهی گشتند!

و به دروغ به استاد گفتند : ما به شهر ديگری رفته بوديم که هنگام برگشت لاستيک خودرومان پنچر شد و چون زاپاس نداشتيم تا مدت دوران طولانی نتوانستيم کسی را پیدا کنیم  و از او کمک بگيريم، به همين علت دوشنبه دير هنگام به منزل رسيديم. استاد فکری کرد و قبول کرد که آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند.

آن 4 دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به 4 اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحانی داد و از آنها خواست که پاسخ بدهند. آنها به اولین سوال نگاه کردند که 5 نمره داشت. سؤال خيلی آسوده بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. بعد از آن ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازی پشت ورقه جواب بدهند که سؤال اين بود :

بیشتر بخوانید:  امید یعنی این...

کدام لاستیک پنچر شده بود؟!!!

داستان های خواندنی درباره دروغ گفتن,داستان های درباره دروغ گفتن,داستان آموزنده درباره دروغ گفتن

قصه های خواندنی درباره دروغ گفتن

دروغ برملا امیرحسین

سلطان حسین بایقرا که حاکم خراسان و زابلستان بود با یعقوب میرزا که حاکم آذربایجان  بود رفیق بود و با هم نامه نگاری می کردند و برای هم هدیه نیز می‌فرستادند.

زمانی که سلطان حسین قدری چیزهای گران ارزش به فردی به نام امیرحسین ابیوردی داد و گفت: این هدیه ها را با کتابی که از کتابخانه به نام کلیات جامی می باشد می‌گیری و به عنوان هدیه برای سلطان یعقوب میرزا می‌بری.

امیرحسین پیش کتابدار رفت و کتاب کلیات جامی را خواست و او اشتباهیً کتاب فتوحات مکیه تاءلیف محی الدین عربی که به همان اندازه و حجم بود داد.

امیر حسین به سمت آذربایجان رفت و نزد یعقوب میرزا آمد و نامه سلطان حسین و هدایای با بها را هدیه دادن او کرد. یعقوب میرزا پس از قرائت نامه و احوالپرسی از سلطان و ارکان دولت، از خود امیرحسین احوال پرسید و از دوری راه که 2 ماه طول کشیده بود سئوال کرد و گفت: قطعاً هم صحبتی نیز داشتی که به شما خوش گذشته باشد.

امیرحسین گفت: بلی کتاب کلیات جامی را که تازه رونویسی شده بود همراهم بود و مرتب به خواندن آن مشغول بودم و از آن لذت می‌بردم.

یعقوب میرزا تا نام کتاب کلیات جامی را شنید گفت: خیلی مشتاق بودم و از آوردن این کتاب سرشاد شدم. امیرحسین یکی از ملازمان را فرستاد و کتاب را آورد به دست یعقوب میرزا داد.

یعقوب میرزا هنگامی که کتاب را باز کرد، دید کتاب فتوحات مکی می باشد و رو به امیرحسین کرد و گفت: این کلیات جامی نیست، چرا دروغ گفتی؟!

بیشتر بخوانید:  چند داستان صبر

امیر حسین از حیا به عقب برگشت و دیگر شکیبایی نکرد جواب نامه را بگیرد، به سمت خراسان جنبش کرد و گفت: حاضر بودم وقتی که دروغم برملا شد می مردم.

داستان های خواندنی درباره دروغ گفتن,داستان های درباره دروغ گفتن,داستان های کوتاه درباره دروغ

قصه های کوتاه درباره دروغ

دروغگویی میمون

سال ها پیش چند دریانورد با هم سوار 1 کشتی شدند تا به سفر دریایی بروند. یکی از دریانوردها میمونش را با خود آورده بود تا در این سفر طولانی بردباری اش سر نرود. چند روزی بود که آن ها در مسافرت بودند.

یک‌دفعه طوفان وحشتناکی آمد و کشتی آن ها را واژگون کرد. همه در دریا افتادند و میمون نیز که در آب افتاده بود اعتماد داشت که به زودی غرق می شود. میمون که از نجاتش مایوس شده بود یک‌دفعه دلفینی را دید که به سمت او می آید. بینهایت سرشاد شد و پشت دلفین سوار شد.

زمانی که آن ها به 1 جزیره رسیدند میمون دلفین را پیاده کرد. دلفین از میمون پرسید:« قبلاً به این جزیره آمده ای، اینجا را می شناسی؟» میمون جواب داد:« بله. می شناسم. راستش پادشاه این جزیره بهترین رفیق من می باشد. آیا تو می دانستی من جایگزین پادشاه هستم؟»

دلفین که می دانست هیچ کس در این جزیره زندگی نمی کند، گفت:« خب، پس شما جایگزین پادشاه هستی! بنابراین سرشاد باش، چون تو از این به بعد می توانی خود پادشاه باشی!» میمون از دلفین پرسید:« چگونه؟» دلفین که داشت از ساحل دور می شد پاسخ داد:« کار دشواری نیست. چون تو در این جزیره تنها هستی و کسی غیر تو اینجا زندگی نمی کند، بنابراین تو پادشاه هستی!»

بیشتر بخوانید:  متن زیبا و آموزنده

منبع: خوی وب و بیتوته

مطلب پیشنهادی

دلنوشته های دلنشین

دلنوشته های زیبا ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ ﮐﻨﺞ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ …